بي اختيار شعر عليرضا غزوه تو ذهنم تکرار مي شد … گل اشکم شبي وا مي شد ايکاش شهادت قسمت ما مي شد ايکاش... تو همين حال و هوا بودم که يک مرد، از اهالي کازرون اومد پيشم و از راز يکي از قبرها حرف زد… از مزاري که سنگ نداشت. ديگه رمقي تو پاهاي من نمونده بود ولي با زحمت خودم رو رسوندم کنار مزار شهيد محمد حسين ميرشکاري.