خاطره­ ی دیگری از ایشان ، این است که من آذر ماه 66 می­خواستم به جبهه بروم که پدر و مادرم مخالفت نمودند و می­گفتند تا موقعی که علی ­اشرف جبهه است شما اجازه­ی رفتن به جبهه را ندارید در این هنگام علی به مرخصی آمد و متوجه شد که من می­خواهم به جبهه بروم ایشان به من گفتند : پدر و مادر الان تنها هستند شما باید پیش آن­ها بمانید و فعلاً شما موظف هستید که درس بخوانید ، من گفتم : که اگر نوبتی باشد الآن شما باید بمانید و من جبهه بروم و اگر خیلی زرنگ هستی خودت بمان و درس بخوان . او با لبخندی که داشت ، آلبوم را نگاه می­کرد به من گفت : از روزی که به جبهه رفته­ام نگذاشـته­ام درسم عقب بماند و تلاش کرده­ام و باید به شما بگویم من در یکی از این مناطق کردستان « اشاره به عکس­های آلبوم می­کرد » تا عید نرسیده و سال تمام نشده ، شهـید می­شوم ولی به شما سـفارش می­کنم که این جنگ تمام می­شود و اگر تو الان درس نخوانی پس از جنگ به عنوان یک نظامی بی­سواد باید محافظ فلان پانکی (مدهای آن روز) باشی که الان جبهه نیامده و دارند درس می­خواند و سفارش می­کنم تا من هستم تو درس بخوان و من به جای شما نیز جبهه هستم زیرا درس خواندن نیز بسیار مهـم است و همـان­طور نیز شد یعنی بعد از دو ماه دیگر ، به شهادت رسید و 5 ماه بعد نیز جنگ تمام شد و الآن تفسیر گفته ­های آن شهید وارسته به وضوح در خیلی از دستگاه­های دولتی مشاهده می­شود .