صبح یک روز گرم تابستانی بود . در هفت تپه، قرار گاه لشکر خط شکن 25کربلا مستقر بودیم .زیر سایه چادری ، لابه لای تپه ماهورها ، تک وتنها نشسته بودم .
«نورالله ملاح » رادیدم که از دور با لبخندی زیبا که بر لبش داشت به طرفم می آمد.سرش را از ته تراشیده بود.آرام ومهربان جلو آمد و کنارم نشست.
گفتم:« پسر خیلی خوشکل شدی ها! ولی عجیبه چرا بعضی از بچه ها سرشون را از ته می تراشند ! نکنه خبرایی است وما بی خبریم، عین حاجی ها شدی!»
نورالله دستش را روی شانه ام گذاشت. با لبخند غریبانه گفت:« سید بگذار خواب دیشبم را برایت بگویم . تو هم از اصحاب خواب دیشب من بودی!»
با تعجب گفتم :« من، خواب؟! یعنی چی ؟!»
بعد نگاهی به چهره نورانی اش انداختم و گفتم:« حالا چه خوابی دیدی ؟ پسر نکنه خبر شهادته؟!»
گفت:«سید، برو بالاتر!» مکثی کرد وادامه داد:« اصلا یادت است من همیشه به تو می گفتم که به شکل غریبانه ای شهید می شوم . تو به من می خندیدی ؟ ولی دیشب من بشارتش را گرفتم .»
خندیدم وگفتم « آری ، از همین حالا سوت شهادتت رابزن !»
گفت:« خواب دیدم همین اطراف هستم . یکی به اسم صدایم کرد. نگاهی به اطرافم انداختم . صدای از داخل چادر حسینیه گردان می آمد. اما صدا غریبانه بود. حالت عجیبی داشتم!