بعد، آقا امام حسین(علیه السلام) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم.
نور الله خیلی منقلب شده بود . بعد رو به من کرد وگفت:” سید جون مدت ها بود که منتظر بودم . واقعیت این است تا منتظر نباشی دعوت نمی شوی.”
بعد مکثی کردو ادامه داد:” بیدار که شدم وقت اذان بود وضو گرفتم . فکر کردم قرار است چند روز دیگر راهی عملیات شویم.”
بعد لحن صحبت نورالله عوض شد. با صدای بلند تری گفت:« اصلا خبر داری ؟! داریم می رویم سمت منطقه مهران ؟ قرار است عملیات شود.
می دانی ، ان شاء الله من شهید می شوم ، من بشارتش را گرفتم ، آری، اینها نشانه است.”
دورباره گفت:” می دانم ، به غربت حضرت زهرا(سلام الله علیها) قسم، به شکل غریبانه ای شهید خواهم شد….ان شاء الله”.
بغض گلویم را گرفت، در حیرت ماندم نمی دانستم چه کنم . نور الله با تعجب گفت:” تو شک داری !؟ “
بلند شدم . او رابه بغل گرفتم . گفتم:” بیا یک شرطی ببندیم ، اگر جاماندم شفاعتم کن.”
پنج روز ازاین واقعه گذشت . عصر شانزدهم تیر 1365بود سربندها روی پیشانی رفت.