يك بار شنيدم كه اكبر براي كمك به يك پيرمردي به سر زمين اش ميرود و در كاشتن به او كمك ميكند صدايش ميكردم و گفتم براي چي رفتي توي زمين اون كار ميكني گفت:مادر عصباني هستي خوب ميخواهي بزن اما گوش بده من مي روم به او كمك مي كنم چون او پسر ندارد دلش را شاد ميكنم من از او خجالت كشيدم گفتم فكر اين بچه چيست و من چه جوري فكر مي كنم ،اصلاْ به پول اهميت نمي داد و هر وقت كه از من پول مي گرفت و به بچه هاي ديگر مي داد تا دلشان را شاد كند .
يك بار خريد رفته بودم فروشنده وقتي فهميد كه من مادر اكبر هستم گريه كرد و گفت خانم نمي داني شما چه بچه اي داشتيد هر وقت كار داشتيم به ما كمك مي كرد.
يك پيرزن برايم تعريف مي كرد و مي گفت كه داشتيم ديوار حياطمان را درست مي كرديم البته من تنها بودم چون شوهرم پير بود وقتي كه اكبر مرا ديد گفت مادر چه كار مي كنيد و من هم برايش توضيح دادم و اكبر گفت مادر تا شما يك چايي آماده كنيد من هم مي روم و چند تا از بچه ها را براي كمك مي آورم .با بچه ها فوتبال بازي مي كردند و اكبر كاپيتان بود .
اكبر خيلي مهربان بود و بچه هايي كه پدرانشان به جبهه مي رفتند آنها را ناز مي كرد و برايشان بيسكويت و كيك مي گرفت و چون خودش يتيم بود به بچه ها يتيم احترام مي گذاشت .