شبی که حاج حسن شهید شد من خوابم نمیبرد. من همیشه عادت داشتم زود بخوابم، ولی آن شب تا یک و نیم شب بیدار و مضطرب بودم. درست در همان ساعتی که من خوابم برده بود، حاجحسن هم به شهادت میرسند. شب که میخواستم بخوابم نگران بودم فردا صبح نمازم قضا شود، اما زودتر از هر روز بیدار شدم، نمازم را خواندم و کارهای خانه را انجام دادم. کارها را که انجام میدادم پیش خودم فکر میکردم قرار است مهمانهای زیادی به خانهمان بیایند. روز یکشنبه با خواهر شهید صحبت کردم و گفتم تمام کارهای خانه را کردهام و منتظر یک خبر هستم. خواهرشوهرم هم گفت من امروز به تشییع شهدا رفته بودم و خیلی گریه کردم و حالم بد است.
فردایش دیدم همسر شهید مدق به خانهمان زنگ زد و کمی صحبت کردیم. یک ساعت بعد دیدم آقای صالحی زنگ زد و احوالپرسی کرد و متوجه شد ما هنوز از چیزی خبر نداریم. همیشه آقای صالحی خبر شهادت بچهها را میداد و من مدام پیش از آن در ذهنم مرور میکردم که انگار قرار است اتفاقاتی بیفتد. چیزی نگذشت که همسر شهید همت و شهید باکری به خانهمان آمدند و حالشان خیلی بد بود. چون شهید ترابیان هر زمان که از جبهه میآمد به خانهشان سر میزد. من وقتی دیدم حالشان بد است گفتم بگویید چه شده و آنها هم گفتند ما از چیزی خبر نداریم.
فردا صبح همسر شهید همت به من گفت خواب حاج همت را دیده که شهید گفته چرا به خانم ترابیان نمیگویید حسن پیش ما آمده است. این را که گفت انگار سطل آب سرد روی سرم ریختند. پسر هفت ماههام را در بغلم میفشردم و راه میرفتم و آرام و قرار نداشتم. من سه شنبه صبح این خبر را شنیدم تا شنبه پیکر شهید را ندیدم. پیکر به مشهد رفته و دور حرم چرخیده بود. شهید ترابیان از مکه که آمده بود من گفتم باید مشهد برویم. ایشان هم گفت میرویم. دفعه آخر گفت اگر برگشتم با هم به مشهد میرویم. ایشان برنگشت و ظاهراً پیکر با مجروحان به مشهد میرود. آقای یکتا تعریف میکرد پیکر شهید ترابیان آخرین پیکری بوده که از حرم بیرون آمده است. خیلی به مشهد و امام رضا (ع) علاقه داشت.