سید محمود حسینی معاون گردان عمار نیمه‌های شب اطلاع داد که زود مسلح شویم. ظاهرا کار در شلمچه به هم پیچیده بود. ابتدا سیداحمد به جهت مجروحیتش قرار نبود که وارد عملیات شود، اما ناگهان گفت: «من هم میایم». شب با اتوبوس به سمت شلمچه به راه افتادیم. در مسیر هر بار بیدار می‌شدم، می‌دیدم که سید احمد بیدار است و به بچه‌ها نگاه می‌کند. زمانی که به مقصد رسیدیم، فرمانده، سید احمد را به عنوان معاونش معرفی کرد. محسن امیدی و یوسفی هم مسوول دسته‌ها شدند. سید محمود که فرمانده گردان بود، به من گفت: مراقب سید احمد باش و اجازه نده به جلو برود. بعد از نماز ظهر خبر دادند که خط در حال سقوط است، نیروها به سمت خط بروند. می‌خواستیم سوار ماشین برای اعزام شویم که خبر دادند «سیدمحسن مدنی» به شهادت رسیده است. سید محسن مدنی از بچه‌های گردان میثم بود. در این حین سیداحمد نگاهی به من انداخت و گفت: «حسین ما هم باید شهید شویم». به شوخی پاسخ دادم: «وقت ندارم». البته باید می‌‎گفتم «لیاقت ندارم».