پدر شهید می گوید : 👇 در خواب فضایی جلوی من باز شد و دیدم چند نفر رزمنده مشغول صحبت هستند. آنها را نشناختم. جلوتر رفتم تا بشناسم شان. خواستم مزاحم صحبت شان نشوم دوباره به عقب برگشتم. ناگهان دیدم آقای سیدی با سیمای نورانی و عمامه و ردای مشکی کنارم ظاهر شدند. نگاهی به من کرده و وقتی نگاهم به ایشان افتاد تبسمی کردند. حال و هوایی عجیبی به من دست داد که آن شخص انگار خود آقاست. من تا می خواستم آقا را در آغوش بگیرم مهدی را دیدم. دیدم از یک سمت به سمت دیگر حرکت می کند و با لباس نظامی به مأموریت می رود. تا صدایش کردم به طرفم آمد. دیدم با آن چشم های براقش از دیدن من تعجب کرده است. گفتم بابا کجایی مادرت منتظرت است. دیدم ایشان جوابی نمی دهد و انگار مأموریت داده اند تا چیزی نگوید. با رنگ رخسار روشن و بشاشی که داشت به من فهماند کار مهمی به او داده اند و وقت برایش مهم است. خداحافظی کردیم و مهدی رفت و از نظرم پنهان شد. یکباره از خواب بیدار شدم و حال و هوای عجیبی داشتم. برای مادرش تعریف کردم و گفتم خیالم راحت شد و می دانم مهدی پیش آقاست. برایم مسجل شد طبق آیه شریفه مهدی شهید زنده است و خیالم راحت شد. بعد از این خواب هم نویسنده کتاب شهید هم خواب جالب تری دید. ایشان به من زنگ زد و گفت خواب دیده مهدی پیش خانم فاطمه زهرا (س) است.