محمدآقا خیلی مهربان، بامحبت و فقیر دوست بود. یادم می‌آید سال آخر دبیرستان، یک روز آمد مقداری گوشت و مواد غذایی برداشت و برای خادم مدرسه‌شان برد. می‌گفت: او همیشه به ما خدمت می‌کند، اگر یکبار هم ما به او خدمت کنیم، چه می‌شود؟! خلاصه اینکه به فکر دیگران بود. در خانواده هم جایگاه خاصی داشت؛ خیلی دوست داشتنی بود. یک روز رفت شلوار دست دوم و کهنه‌ای خرید و آمد رو به روی من ایستاد و گفت: مامان!‌خوبه؟ گفتم: آره پسرم خوبه! خب چه می‌توانستم بگویم؟ خیلی دوست داشت با فقرا نشست و برخاست کند، یعنی همیشه به فکر فقرا بود. و از هر طریقی می‌توانست، به آنها کمک می‌کرد. به من هم خیلی احترام می‌گذاشت. یادم نمی‌آید در مقابلم چهار زانو نشسته باشد، همیشه در مقابلم زانو می‌زد. خیلی به من محبت می‌کرد؛ محبتی که حد و اندازه‌اش را نمی‌توانم بگویم. وقتی کلاس چهارم بود می‌رفت بابلسر باغبانی و گل‌فروشی می‌کرد و به من می‌گفت: مامان! من الآن بزرگ شده‌ام و کار می‌کنم، از این به بعد هرچه می‌خواهی به خودم بگو تا برایت تهیه کنم.