جمعه نوزدهم دی ماه سال 65 :
حاج جواد به اقامه نمازعشا ایستاد ساده و بی ریا
آروم یه نمازعارفانه و عاشقانه اش نگاه می کردم .
آخرین نمازی که روی جانماز سبز مخملی میخوند دلم یه جوری بود.
شاد و آروم هم منقلب و پر هیاهو...
دلم جمع اضداد شده بود ، رفتم اشپزخانه کاسه بلور رو آب کردم.
چند تا برگ سبز از درخت نارنج چیدم با 2 تا گل نرگس ...
آخه حاج جواد خیلی گل نرگس دوست داشت، برگها رو توی آب انداختم قرآن و مقداری صدقه همه رو توی سینی گذاشتم.
تاموقع خداحافظی ...
داشت باخواهربزرگش شوخی میکرد ، میگفت بیا حلال بودی بطلب که اگه حلالت نکنم وای به احوالت...
او هم میخندید، من تو منو حلال کنی یا من تورو ..
همیشه وداع خواهر و برادر سنگینه، وقتی صورت به صورت هم گذاشتند اشک توی چشمام حلقه زد...
ساکش رو گذاشتم کنار پوتینش برگشتم اتاق حسن و حمید رو نشونده بود کنار، هم محسن رو بغل گرفته بود دستاشون روگرفته بود تو دستاش و آروم آروم نوازش می کرد.
یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.
یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.
حسن وحمید وقتی من نیستم شما مرد خونه هستین، دیگه بزرگ شدید حواستون به همدیگه به مامانتون به این محسن کوچولو باشه...
یادتون باشه من نیستم اما خدا همیشه هست و مواظبتونه شما رو میبینه پس سعی کنید کارای خوب بکنید . حرفای خوب بزنید تاهم من خوشحال باشم هم خدا دوستتون داشته باشه...
بچه ها گوش میدادن و با شیرین زبونی قول میدادن ...
نمیدونم تو دلش چی می گذشت اشک توچشماش بازی کرد ، اما لبهاش می خندید صورتشون رو بوسید و بلند شد از اتاق بیرون اومد .
هنوز محسن بغلش بود هی میبوسید ومیبوییدش صورتش رو به صورتش میزد، صحنه عشق بازی پدرانه اش دیدنی بود .
رو به بابا حاجی کرد و گفت نگاه کنید چه خوشگله .
تواین هفته هرچی سعی کردم نفهمیدم چشماش چه رنگیه هرساعتی یه رنگه بعد زیر گلوش و بوسید و آنچنان توی سینه اش چسبوند وفشارداد که یه لحظه حس کردم الان دنده های بچه ام میشکنه
محو تماشای این صحنه بودم یه آن دلم رفت کربلا ، عاشورا ، علی اصغر آغوش پدر تیر سه شعبه ..
قلبم آتش گرفت اشکم جاری شد تا اومدم چیزی بگم حاج جواد یه دفعه ازهمون بالا محسن را انداخت توی اغوش باباحاجی...
دعای الهی هب لی کمال الانقطاع الیک دل بریدنش ازدنیا و دلبستگیهاش رو از پس پرده اشک دیدم .
دیگه بهش نگاه نکرد دستای مادرش رو بوسید خواستم از زیر قرآن ردش کنم حسن و حمید گفتن ما میخوایم بابا مونو از زیر قرآن رد کنیم.
هردوتاشونو بغل کردم سینی رو دستشون دادم وقتی ردشد سینی رو ازشون گرفت روی میز گذاشت مادر آب روپشت سرش ریخت.
اولین بار بود موقع رفتن پشت سرش گریه میکردم...
موقع خداحافظی برای سفرحج هم گریه کردم اشک شوق و شادی...
به پهنای صورتم اشک می ریختم همانطوری که بچه ها بغلم بودن تا دم در بدرقه اش کردم .
بچه ها رو روی سکوی کنار درکوچه گذاشتم تمام بدنم سرد شده بود. اما اشکها صورتم رو میسوزند بی صدا می گرییدم .
سوار ماشین برادرش شد برگشت دست تکون بده حال زارم رو که دید پیاده شد.
اومد سرش روجلو اورد اروم توگوشم گفت هیچ وقت جلو بچه ها گریه نکن . هیچوقت ناراحتی هات روبه بچه ها منتقل نکن.
اینا بچه هستن طاقت ندارن بذار بچگیشون رو بکنن، اگه میخوای بچه ها درست بزرگ بشن. داشتم خفه می شدم، خدایا چقدرفهمیده و با درایت حواسش به همه جا وهمه چیز بود....یه دفعه زد زیر خنده ازون خنده های خاص خودش وگفت حالا که راست راست دارم جلوت راه میرم اینجوری اشک میریزی فرداکه افقی اوردنم چیکار میکنی ...
قلبم به درد اومد تجربه سخت این حرف رو از برادرم عبدالحمید داشتم نگاهمون به هم گره خورد بازوم رو گرفت وتکون داد گفت خداحافظ خداحافظ باشه بگو خداحافظ تا برم ... دیرم میشه به ماشین نمیرسم زبونم بند اومده بود اشکها هم مانع دیدنم میشد
چشمام رومحکم بستم وبازکردم تا بتونم ببینمش تمام توانم رو جمع کردم و گفتم به خدا میسپارمت برو به سلامت خدانگهدارت باشه دستم جون نداشت اما دستشوگرفتم.
منو بی خبرنذار .. رفت سوار شد تاوقتی که ماشین از کوچه بیرون رفت بانگاه بدرقه اش کردم دوباره حسن وحمید روبغل کردم و اومدم داخل خونه ....
دررفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...