نگاه من میکند که حالا جلویش روی خاک نشستهام و داغ نالههایش زمین و زمان را از یادم برده است: «قربانت شوم خاله! دیده بودی؟ حاج قاسم بچههای شهیدان را بغل میگرفت و نوازش میکرد. رفتی سر مزارش بگو حاجی! ریحانه یک سالهای شهید شده. بغلش کن.»
باز نگاهش به مرد جوان میافتد: «ای بمیرم برای بِرارُم. ای بِرارُم، بِرارُم، بِرارُم… ای پیمان؛ خواهر بمیره برای داغ دلت.» نوحه میخواند و با دو دست بر سر و سینه میزند. مردی جلوی پایش میآید: «نکن اینطور. هنوز هم میگویند معلوم نیست…» او هم امید زنده بودن عزیزش را میدهد. با شنیدن این حرف انگار بنزین بر آتش دل زن ریخته باشند: «کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی ریحانه است. ریحانه شهید شده… مگر کودک یک ساله هم شهید میشود؟»
پیمان سلطانی، همسرش، محمدامین هشت سالهاش و ریحانه یک سالهاش را در بمبگذاری از دست داده است. خواهرهای پیمان جوری برای عروسشان عزا گرفتهاند که انگار خواهر تنی از دست دادهاند: «اگر بدانی چه عروس خوبی داشتیم، نمازش اول وقت بود. دلش پاک و مهربان بود. عروسم شهید شد؟ عروسُم بیا؛ بیا؛ بیا…»
برای آنها که محمدامین را نمیشناسند؛ تعریف میکند: «موهاش رنگی است. باهوش است. میگفتم عمه جان دکتر شو من پیر شدم بیایم پیش خودت. گفت باشه.» باز با نگاهش تا آسمان هفتم را تیر میزند: «محمدامین شهید شدی؟ فاطمه عروسُم شهید شدی؟ محمدامین هشت ساله است؛ مگر جبهه رفته که شهید شده؟ مدرسه دارد محمدامین… کلاس قرآن دارد محمدامین. عمه وقتی افتادی زمین چه گفتی؟ آیتالکرسی خواندی عمه؟ ای یوسف قرآنخوانُم بیا؛ کودکُم بیا…»