يكي از شب‌هاي سرد زمستان سال 1394 بود. ساعت 12شب حشمت با من تماس گرفت و گفت بابا برگشتم. من از جا پريدم و همه را بيدار كردم. گفتم بلند شويد حشمت برگشته است. پرسيدم الان كجا هستي؟ گفت در حرم حضرت معصومه(س) هستم و مي‌خواهم به خانه بيايم. خانه ما هم نزديك حرم بود، گفتم نه تو بمان من مي‌آيم. با موتور رفتم. وقتي وارد حرم شدم علي را ديدم و در آغوش گرفتم. محكم فشارش دادم. خيلي دوستش داشتم. شش سال شب و روز در كنار هم درس مي‌خوانديم. چرا شما را بابا صدا مي‌كرد؟ ايشان از من كوچك‌تر بود. من مثل بچه‌ام بزرگش كرده بودم. براي همين علي، من را بابا صدا مي‌كرد. گله نكرديد كه چرا بي‌خبر رفتي؟ چرا. گفتم تو فكر نكردي كه با رفتنت ما نگران مي‌شويم. علي گفت: «نه من به جاي شما رفتم. اجر اين صبر و دلتنگي كه تحمل كرديد را بي‌بي به شما مي‌دهد.» گفت: «به مادر كه نگفتي من به سوريه رفته بودم؟» گفتم: «نه به كسي حرفي نزدم.» بعد رفتيم خانه تا صبح با هم نشستيم و صحبت كرديم. مجدداً براي اقامه نماز به حرم رفتيم. آن شب خيلي با علي حرف زدم. گفتم پدر را نديدي.  ايشان در حال احتضار دائم شما را صدا مي‌كرد كه علي بيايد تا من او را قبل از مرگ ببينم. علي ساكت بود. گفتم پدر از خانواده خواسته بود تو را كه سال‌ها بود نديده زيارت كند. گفته بود من در لحظات آخر هستم به علي بگوييد بيايد. علي گفت: «من به نيابت پدر به سوريه رفتم.» گفتم: «اين چه حرفي است؟ حداقل در مراسم شركت مي‌كردي.» گفت: «من خودم در سوريه براي پدر مراسم گرفتم.»