فرداي روزي كه حشمت علي از سوريه برگشت با پسرعمويم كه در حوزه تحصيل ميكرد تماس گرفتم و گفتم كه به خانه ما بيايد و با علي صحبت كند تا ديگر نرود. ميخواستم علي به پاكستان و پيش مادر و خواهرمان برگردد. با خودم گفتم پسرعمويم بزرگ است. قطعاً علي حرفش را گوش ميكند. پسرعمو به خانه ما آمد و با علي حرف زد. از علي پرسيد: «اين چه وظيفهاي است؟ اين جنگي است كه شما رفتهايد در كجاي اسلام آمده؟ اين جنگ يك جنگ سياسي است.» به يكباره ديدم چهره علي از ناراحتي سرخ شد. علي حرفي زد كه با شنيدنش من هم كه مخالف بودم ديگر سكوت كردم و اذن رفتنش را دادم. علي در پاسخ گفت: «شما تا به حال به سوريه رفتهايد؟ شما تا به حال خدمت بيبي رفتهايد؟ شما گنبد خانم را ديدهايد. ميدانيد كه داعشيها ميخواهند مزار خانم را خراب كنند؟ بعد از من ميخواهيد اينجا بنشينم؟ آيا اين رسم شيعه بودن است. من از شما سؤال ميكنم اگر امام زمان(عج) بيايد و از ما بپرسد كه وقتي قبر عمهام را خراب ميكردند و پيكر ايشان را بيرون ميآوردند، شما چه ميكرديد، چه جوابي داريم به آقا بدهيم؟» بعد گفت: «شما طلبهايد، من هم طلبه هستم، شما از بيتالمال امام استفاده ميكنيد اما امروز به وقت نياز وارد ميدان عمل نميشود. اين بيتوجهي شما حرام است. به جاي اينكه اينجا بنشينيد و بيتالمال را بخوريد و وظيفهتان را انجام دهيد، آمدهايد و به من ميگوييد بروم يا نروم!» از آن به بعد من ديگر با رفتنش مخالفت نكردم و گفتم فيامان الله.