20 روز قبل از شهادت به من گفت: «حس ميكنم اين بار آخر است و شما ديگر من را نميبينيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «ديشب خواب پدرمان را ديدم. آمد و پيراهن سفيدي آورد و گفت اين را از من قبول كن.»
خودم صدقه دادم و از علي خواستم صدقه بدهد. همهاش ميگفتم جلو نرو. لازم نيست شهيد شوي. محافظت از اسلام و سوريه مهم است. يك بار هم در تماسي كه با هم داشتيم از من خواست كه با مقدار پولي كه پيش من داشت مادر و خواهرمان را به ايران بياورم تا ايشان هم مرخصي بگيرد و برگردد. من هم به مادر زنگ زدم و گفتم خودش را به ايران برساند. مادر راهي ايران شد. علي هر روز با مادر صحبت ميكرد. تماس از ايران محدوديتهاي پاكستان را نداشت. سه روز بعد مادر را به كربلا فرستاديم و 10 روزي در كربلا بود.
آخرين تماسي كه با هم داشتيد چه زماني بود؟
شب قبل از شهادت با علي كه تا پاسي از شب بيدار بود صحبت ميكردم و با هم شوخي ميكرديم. ميگفتم انشاءالله بيايي تا برايت زن بگيريم. 4 صبح شد. گفتم: «علي من بروم نماز بخوانم.» گفت: «براي من دعاي شهادت كن و گوشي را قطع كرد.» سريع با علي تماس گرفتم و گفتم: «خجالت نميكشي از من ميخواهي براي شهادتت دعا كنم؟ تو به جاي من بودي قبول ميكردي اين دعا را بكني؟» گفت: «شوخي كردم.» بعد قرار شد تا دو سه روز ديگر به ايران برگردد.