بدن ترکان به شدت به رعشه افتاده بود و صدای نفس های تند او به راحتی شنیده می شد. نوع صحبت های ترکان نیز فرق کرده بود. او دیگر از احکام و قرآن نمی گفت، بلکه گویی با کسی حرف می زد و به سوالات او پاسخ می داد. بلی و خیر او آن گونه بود که گویی کسی از او چیزی می پرسد. بار سومی که برای آب دادن،بالای سر ترکان رفتم، وقتی آب را در دهانش ریختم، با وجودی که چشمانس بسته بود، با لحنی تند گفت:«بی انصاف،این قدر آب به من می دهی؟ امام حسن مجتبی علیه السلام بالای سر من ایستاده و قدحی از آب در دست دارد و می خوهد به من آب بدهد، آن وقت تو این قدر به من آب می دهی؟»
مجروحین که این سخن او را شنیدند، بی اختیار گریه کردند و این جمله دهان به دهان بین مجروحین گشت و غوغایی در سنگر برپا شد.