قبل از شهادتش دلشوره عجيبي داشتم. خواب ديدم در مکاني هستيم و همه منتظر اعزاميم. يکباره مسئول آنجا آمد به من و سه نفر ديگر گفت بياييد بيرون، هواپيما پرواز دارد و ماشين دم در منتظر شماست. ما که آمديم بيرون دو قدم برنداشته بودم که به آن يکي دوستم گفتم صبر کن، مرتضي را نياورديم، همين که خواستم برگردم از خواب پريد. دلشوره بدي به جانم افتاد، حس عجيبي داشتم و نگران مرتضي بودم. بعد از چند روز خبردار شدم دوستم تير خورده، قسمش دادم بگويد حال مرتضي چطور است تا اينکه هفته بعد خبر دادند مرتضي شهيد شده است. در واقع اين ما نبوديم که مرتضي را جا گذاشتيم، مرتضي بود که از ما جلو زد و ما را جا گذاشت. مرتضي مثل من و خيلي ها جوان بود و آرزوهاي زيادي داشت اما از همه تعلقاتش دل کند. از برادر و تنها خواهرش که سن کمي دارد و به او وابسته بود. مرتضي در منطقه خناصر شهيد شد. مرتضي که عقب بود خودش را به جلو رساند و همه را شگفت زده کرد، آخر خيلي شجاع و جسور بود، مثل همه دلاورمردان تيپ زينبيون، تا اينکه خمپاره اي به نزديکي اش اصابت کرده و ترکش ها بدنش را پاره پاره مي کنند. از کمر تا زانو گوشتي باقي نمي ماند حتي ترکشي در بين استخوان لگن مرتضي گير مي کند اما با اين حال يک روز و نيم طاقت مياورد طوري که دکترها حيرت مي کنند و سرانجام در 6 اسفند با لب تشنه به ديدار اربابش مي رود.