ميثم تمار که به لطف همنشيني با اميرالمؤمنين علي(ع)، از اسرار خلقت آگاه شده بود، در يکي از مجالس قبيله بني اسد، حبيب بن مظاهر، بزرگ شيعيان کوفه را ديد و مدتي باهم به صحبت نشستند.
در پايان اين ديدار، حبيب با اشاره تلويحي به اطلاعش از نحوه شهادت ميثم، خطاب به او گفت: گويا پيرمرد خرمافروشي را ميبينم که در راه دوستي فرزندان و خاندان پيامبر(ص)، او را به دار ميآويزند و بر چوبه دار، شکمش را ميدرند.
ميثم هم در پاسخ گفت: من هم گوييا مرد سرخرويي را ميبينم و ميشناسم با دو دسته موي بر سر که براي ياري فرزند دختر پيامبرش قيام ميکند و شهيد ميشود و سرش بر فراز ني، در کوفه گردانده ميشود.
پس از اين گفت وگو از هم جدا شدند و رفتند. اهل آن مجلس که آن دو را به دروغ متهم ميکردند هنوز متفرق نشده بودند که "رشيد هجري" از ياران خاص حضرت علي(ع) فرا رسيد و سراغ ميثم و حبيب را از آنان گرفت. گفتند: اينجا بودند و شنيديم که چنين و چنان گفتند. رشيد گفت: خدا ميثم را رحمت کند! فراموش کرد اين را هم به گفته اش بيفزايد که «به آن کسي که سر بريده حبيب را به کوفه ميآورد، صد درهم بيشتر داده ميشود." آنان گفتند: اين يکي، ديگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولي چند روزي نگذشت که ميثم را بر دار آويخته ديدند و سر حبيب را هم پس از شهادتش آوردند و ديدند که هر چه آنها گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد.