روزی که غلامعلی رفته بود ماهی ها اینگونه بی تابی می کردند. روزی که می خواست به جبهه باز گردد بالا سر اکواریوم ایستاد و به ماهی های قرمز چشم دوخت و گفت : مادر مبادا بگذاری کسی اذیتشان کند.
بعد به آرامی دستهایش را درون آکواریوم برد. ماهی ها به این طرف و آنطرف شنا کردند و پشت سنگ ها پنهان شدند و. لحظاتی گذشت . غلامعلی همچنان دستهایش را توی آکواریوم نگه داشته بود . ماهی ها از پشت سنگ ها، چرخ آسیاب صدف سفید رنگ او را نگاه می کردند . در این موقع بود که به آرامی شنا می کردند و در اطراف دست چرخ می زدند . تا اینکه کم کم خود را به دست رساندند و تند تند دهان کوچکشان را باز و بسته می کردند و در اطراف دست چرخ می زدند . تا اینکه کم کم خود را به دست رساندند و پولک های قرمز رنگشان را که برق می زد به دست غلامعلی مالیدند و این را چند بار تکرار کردند. غلامعلی لبخند می زد و آیه ای زیر لب می خواند. آیه ای که از خلقت موجودات گوناگون صحبت می کرد . غلامعلی دست هایش را بیرون آورد . قطرات آب از نوک انگشتانش توی آکواریوم می ریخت.
در قوطی خوراک ماهی ها را باز کرد و مقداری برایشان غذا ریخت . دانه های ریز خوراک ماهی بر سطح آب پاشیده می شد و ماهی ها روی آب می آمدند و غذای ریخته شده را میخوردند .