مادر انگار ثانیه به ثانیه مکالمه آخرشان را به یاد دارد: «وقتی حرف می زد یکدفعه سرش را برمی‌گرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد» مادر صبور و قوی محمود هم مانند هر مادر دیگری هرشب منتظر تماس پسرش می‌ماند و به گفته خودش شماره سوریه که روی دستگاه تلفن می‌افتاد انبساط خاطری در دلش پدیدار می‌شد: «اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ می‌زد، وقتی می‌فهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط خاطری ایجاد می‌شد و بلافاصله گوشی را برمی‌داشتم و اول خودم می‌گفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم می‌گفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه می‌گفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای  همه دعای خیر کن دعا بین اقامه و اذان برآورده می‌شود] می‌گویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگ‌های من و بچه‌هایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»