انصاری به روایت همسر(۲) اوایل تیرماه سال ۱۳۶۰ به مناسبت شهادت ۷۲ تن از گیلان به تهران آمده بودم. عصر روز چهاردهم تیرماه علی آقا تلفن کرد و گفت: «فردا شهید می‌شوم. به دلم افتاده و می‌دانم به لقاء الله خواهم رسید.» بغض گلویم را گرفت و با ناراحتی پرسیدم: «چرا این طور تصور می‌کنید, شما که تاکنون تلفن‌ها و تعقیبهای زیادی داشته‌اید, اگر ممکن است به جای چهارشنبه امروز به دنبال من بیایید.» نگذاشت جمله‌ام تمام شود و با لحن خاصی گفت: «هرگز میدان را با تهدید خالی نمی‌کنم.» آن روز هر دو ساعت یک بار با ایشان تماسمی‌گرفتم تا اینکه صبح روز بعد قبل از وقت اداری, با محل کارش تماس گرفتم ولی هنوز به آنجا نرسیده بود. اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت, با خودم گفتم: «خدایا برای علی اتفاقی نیافتاده باشد.» مدت کوتاهی گذشت. درست ساعت ۸:۳۰ صبح یکی از دوستانش اطلاع داد به پای انصاری تیر خورده است و باید به گیلان بروم. اما من باور نکردم چون خودش به من گفته بود: «اگر خبرم را شنیدی, مطمئن باش که به دو جای بدنم شلیک خواهند کرد, به مغزم چون برای خدا می‌اندیشد و به قلبم چون برای مردم می‌تپد.» زمانیکه به گیلان رسیدم, پیکر غرق به خون علی با یازده گلوله در بدن آماده تشییع بود و من در سوگ او جامه سیاه بر تن کردم