محرمعلي از همان كودكياش نشان ميداد كه آدم بزرگي ميشود. وقتي خيلي كوچك بود مبتلا به اسهال خوني شد. چند روز تب كرد و لب به غذا نزد. با وجود كمبود امكانات و عدم دسترسي به دكتر، با دعاي سيد محلهمان خوب شد. ماند تا بعدها سرباز امام خميني شود و به كشورش خدمت كند.
تكبير مقابل مأمور ساواك
پسرم از بچگي مذهبي و غيرتي بود. همان زمان شاه به معلمشان گفته بود چرا حجابت را رعايت نميكني! معلم هم كتكش زده بود. من با معلمش صحبت كردم و به محرمعلي گفتم كاري به كار كسي نداشته باش. آخر شرايط جامعه به گونهاي بود كه نميشد جلوي آن همه معلم و خانمهاي بدحجاب قد علم كرد. ضمناً محرمعلي هنوز خيلي كوچك بود. پسرم در جواب گفت وظيفه من امر به معروف است و بايد به تكليفم عمل كنم. نميدانم در آن سن و سال چطور اين چيزها را ميدانست؟!
يكبار ديگر هم محرمعلي در اوج تظاهرات انقلابي پشتبام رفته بود تا تكبير بگويد. دو برادر كوچكترش را هم برده بود تا آنها هم تكبير بگويند. در همسايگي ما يك مرد ساواكي بود كه از اين كار بچهها عصباني شد. داد زد چهكار ميكنيد و چرا تكبير ميگوييد؟ محرمعلي در هيئتها شنيده بود كه امام حسين(ع) زمان جنگ «هل من ناصرينصرني» گفته بود. او هم به تبعيت از امام در جواب ساواكي ميگويد هل من ناصرينصرني. يك نوجوان در محله ما به اسم آشتياني بود كه بعدها شهيد شد. ايشان در جواب پسرم گفته بود من كمكت ميكنم و او هم تكبير فرستاده بود.