شب عملیات ما که خیلی خوشحال بودیم به یاد دارم که علی لباس هایی نویی که از طرف گردان داده بودند پوشیدو تیمم کرد و نماز شهادت را خواند و به ما هم توصیه کرد. بعد حرکت کردیم و دشمن منطقه را منورباران کرده بود کمی حرکت کردیم باز ایستادیم و دوباره حرکت می کردیم. علی که کوله پشتی اش خیلی سنگین بود چون آرپی جی زن بود وهمه را با طناب محکم به خود بسته بود و جلوی ما حرکت می کرد ما به نزدیک کانال رسیدیم، خوابیدیم. من گفتم: آقای عرب حرکت کنید، برویم جلو ایشان گفتند: نیروها جلوی ما هستند، ما باید به امر آنها باشیم سپس حرکت کردیم در حین حرکت ناگهان یک گلوله کلانش به کوله پشتی علی اصابت کرد خرجی های آرپی جی ایشان آتش گرفت علی فقط فرصت کرد که نارنجک ها را از کمر باز کند وبه اطراف بیندازد و چون مهمات را با طناب به بازوانش بسته بود نتوانست آن را باز کند و تمام کوله پشتی می سوخت، علی آرام روی زمین دراز کشید و در این هنگام معاون گردان آقای حاج محمدمیرزائی آمدند کنار ما و می خواستند به ایشان کمک کنند که علی اجازه نمی دهند و می گفت: حاجی چفیه ام را در دهانم بگذارید تا دشمن صدای مرا نشوند چون من ایمان کافی ندارم می ترسم صدایم بلند شود و طاقت نیاورم عملیات لو می رود. حاج علی چفیه را در دهان علی گذاشت، او همچنان می سوخت و لبخندی بر لب داشت، خون دور تا دور علی را گرفته بود علی چشمانش باز بود و به همرزمانش که می خواستند به او کمک کنند اشاره می کرد که به عملیات بپردازید ، بروید. انگار که نور الهی را می دید واقعاً نور الهی را مشاهده می کرد در این احوال دائم نام ائمه اطهار را بر زبان می آورد و چهره اش هر لحظه نورانی تر می شد و گویی خوشحال بود که توانسته بود دین خود را نسبت به اسلام ادا کرده باشد چون او از ناحیه پهلو همانند فاطمه زهرا اسیب دید و سوخت و به شهادت رسید