بهش می گفتم مادر جان شبها خوب نیست به دارالرحمه بروی؛ می خندید و می گفت: نه مادر! «اینقدر شهدا من را تحویل می گیرند، جلوم بلند می شوند، با هم نماز شب می خوانيم آنقدر با شهدا حال می کنم که نگو.»
خواهر عبدالحمید حسینی می گفتند: اولین باری که محمد به من زنگ زد و از من خواستند که با پدر یا مادرم صحبت کنند و من گفتم که هر دو آنها به رحمت خدا رفته اند؛ معذب شد، احساس کردم این از آن جوانهایی است که صحبت با یک خانم براش سخت است؛ بهش گفتم آقای مهدوی شما چند سال دارید؟ گفت: 19 سال. گفتم: چند سال از فرزند کوچک من کوچکتر هستی و من جای مادرت هستم؛ با این حرف مثل این که خیلی راحت تر توانست با من در مورد عبدالحمید حرف بزند.
محمد ساعت ها با خواهر عبدالحمید در مورد ایشان تلفنی صحبت کرده بود، بدون اینکه همدیگر را ببینند و همیشه به آن خواهر بزرگوار می گفت که من می خواهم برای عبدالحمید کاری بکنم (گردنم است). شب آخری، قبل از اینکه کانون بیاید زنگ زد به خواهر عبدالحمید و برخلاف همیشه به او گفته بود می خواهم با عبدالحمید یک کار استثنایی بکنم. – و همان شب ساعت 21:15 محمد پرواز کرد.