خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامهای هم نوشته بود: «وصیت نامهام در کمدم است».
پسرم را از تار موی طلاییاش شناسایی کردم
هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر میکردم که او اسیر شده است؛ گاهی میگفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر بردهاند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سالها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچههای لشکر 14 او را میشناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی میزدند.
بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم میگرفت سر مزارش میرفتم؛ پدر شهید هم بعد از 12 سال بیخبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوانهای پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوانهایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباسهایش بود.
او وصیت کرده بود که پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپاریم که به به وصیتش عمل کردیم؛ برای او مراسم ختم گرفتیم؛ وقتی دلم میگیرد سر مزار پدر شهید میروم.
اسم حسن که میآید دلم میلرزد
هر وقت در هر جایی اسم حسن را میآورند، پیش خودم میگویم: «حتما باز هم خبری از او آوردند؛ شاید خودش برگشته است». علاقه خاصی به حسن آقا دارم؛ بعد از شهادتش خداوند خیلی به من صبر داد؛ وقتی دلم برایش تنگ میشود، گریه میکنم؛ همیشه در فکرش هستم و دلم میسوزد؛ چه میشود گفت، خوش به سعادتش دلش میخواست شهید بشود که شد.