آخرین باری که به جبهه رفت را هیچ وقت فراموش نمیکنم ساعت 3 نصف شب ماه رمضان اردیبهشت 1367 بود که تلفن خانه مان زنگ زد و پدرش گوشی را برداشت من اول فکر کردم شاید بخاطر سحر همسایه ها برایمان زنگ زده اند اما انسوی خط تلفن از سپاه حاجی آباد آقای مسعود خادمی بود که به حاجی گفته بود عراق قصد حمله به فاو دارد و فاو در خطر است و به محمد و برادرش حسین بگو بیایند سپاه تا همین الان به منطقه  اعزام شوند. بچه ها هم سریع آماده شدند آن موقع حسین پسر بزرگم کلاس سوم دبیرستان بود و محمد دوم دبیرستان بود با شنیدن این حرف دلم ریخت به دلم افتاد که بچه هایم این دفعه سخت است سالم برگردند هر چند که هر دوی آنها بارها در جبهه ها مجروح شده بودند هر چه اصرار کردم که حداقل یکیتان بروید اما افاده نکرد و هردو هم زمان رفتند و دو هفته نشد که جنازه محمد را آوردند و حسین هم مجروح در بیمارستان مشهد بود.