دراز کشیده بودم توی سنگر.صدایی شنیدم رفتم بیرون .آفتاب بدجوری می سوزاند.صدا از وسط نیزار بود رفتم جلوتر یکی داشت گریه میکرد:خدایا!اگر من اینجا بمیرم….آبروی شهیدات میره!آخه!من با این همه خالکوبی روی بدنم….اگر کسی اینا رو ببینه!…  صدایش را می شناختم یاد حرف های محمد اوصانلو افتادم که بهش گفته بود:اگه مردی بیا جبهه .از سر کوچه ایستادن چیزی گیرت نمیاد. و او آمده بود و حالا… *** پیکر شهدا و مجروحین را سه تا داخل قایق ها می گذاشتند و می بردند عقب.بغل دستم پیکری بود که جای جای بدنش سوخته بود.پیکر یدی بود بدون اثری از خالکوبی. ( شهید یدالله ندرلو)