همیشه به دوستانش می‌گوید « یه نفر بهم پول می‌ده تا گوسفند بکشم و بین فقرا تقسیم کنم. اگه کسی می‌شناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه‌ م». افراد زیادی به این ترتیب می‌روند درب مغازه و مش‌عبدالحسین به شیوه‌هایی که دیگر مشتری‌ها متوجه نشوند، گوشت می‌دهد به‌شان. این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر می‌‌دهد که مش عبدالحسین! این بنده خدا که می‌گویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره می‌رود. دوباره می‌پرسد: «خداییش خودت نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب می‌‌دهد: «اگر بگم نه، دروغ گفتم. اگه بگم آره، ریا می‌شه. اما این موضوع تا زمانی که زنده‌ام پیشت امانت بمونه» و تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیه‌هایی را که شبانه و نا‌شناس می‌برد درب خانه دختران دم بخت.