دو گاو را نشان می‌‌کند و به صاحب گاو‌ها می‌گوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا میام پولشونو می‌دم و می‌‌برم.» فردا می‌رود برای خرید گاو‌ها که می‌بیند آن محل موشک خورده است و گاو‌ها تلف شده‌اند. مش عبدالحسین می‌‌رود پیش صاحب گاو‌ها و یک بسته اسکناس می‌گیرد سمتش. «این هم پول گاو‌ها…». صاحب گاو‌ها متعجب می‌‌گوید: «مش عبدالحسین! گاو‌ها که از بین رفته‌اند» و مش -عبدالحسین می‌گوید: «گاو‌ها از همون دیروز که بهت گفتم بزارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاو‌ها، گوساله به دنیا می‌ آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن» پول گاو‌ها را تمام و کمال می‌دهد و صاحب گاو‌ها هرچه اصرار می‌کند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایده‌ای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را می‌بیند باورکند، مش عبدالحسین را بدرقه می‌کند