او را داخل كه بردیم و آقا را كه دید، مُرد. یك جنازه را یدك كردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی كنار آقا.
اینها به خودی خود زبانشان با ما فرقمیكند. سلام علیك هم كه میخواهند بكنند كلی مكافات دارند. با مكافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی كرد و درنهایت یك همدمی را برای آقا مهیا كردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم.
آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان كردند در كنار خودشان، كنار همان عمویی كه نشسته بود. بعد هم گفتند:
مادر! ما آمدهایم كه حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشكل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود كه شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان كرد و با اینها كلی صحبت كردند، توی این حالت، این دختر سؤال كرد كه آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم كه بگویم بیاورد یا نیاورد؟
آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم كنار آقا، از آقا سؤال كردم، گفتم: آقا اینها میگویند كه خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بكشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است. یك نفر چند تا میوه پوست میكند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میكند.
همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراكی را تقسیم میكنیم، همه یك قسمتی از این میوه میخورند كه آقا به آن دعا كرده. توی ارمنیها هم همین كار را باید میكردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت كردند.مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عكس شهیدتان را من نمیبینم. عكس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عكس بزرگ شهید وجود دارد كه توی هر اتاقی یكی هست.
میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عكسشان را آوردند. آلبوم عكس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یك عكس دوتایی.
یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میكردند، شروع كردند به صحبت كردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام كه شد گفتند: خُب! عكس تكی شهید را ندارید؟
یك عكس تكی از شهید پیدا كردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع كردند از شهید تعریف كردن.
گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوكیان» است، به اندازة شهیدان "بابایی”، "اردستانی”و "دوران” پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش *f14* بمبافكن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا كه ممكن است، اوج میدهد.
هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، كه اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود.
هواپیما لاشهاش توی خاك ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما كار نمیكرده، نتوانسته ایجكت كند و نشد كه چتر برای شهید كار كند. هواپیما به زمین خورد وایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود كه حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد.
آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است.
دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف كردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم كه علی(ع) كیست
مادر شهید گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا كه حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شركت میكنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یكبارمصرف میگیریم، كه شما مشكل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شركت میكنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ كه دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ كردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده.
نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یك رهبری داشتند