دقیق یادم نیست چند روز مشهد ماندیم، ولی می دانم بچه های پادگان امام رضا (سلام الله علیه) تا توانستند کار درست کردند برای محمدرضا؛ پادگان، پادگان آموزشی بود و او هم استاد بحث های تخریب. بالأخره آن قدر درگیر کارهای مختلف شد تا این که مجلس عروسی اش درست افتاد همان شبی که و باید میرفتیم منطقه. مجلسش مثل اکثر مجالسی که آن وقت ها بچه ها گرفتند، ساده بود. این سادگی توی دل خودش یک معنویتی را پرورش داد که انسان هر چقدر هم که از این بحثها پرت بود، می توانست متوجه آن معنویت بشود. مجلس محمدرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. با این که آن روزها حضور محمدرضا در منطقه ضروری بود، ولی آن شب وقتی ازش خداحافظی می کردم، یقین داشتم که فردا تنها باید راهی منطقه شوم؛ طبیعی بود که چند روزی پیش خانمش بماند، هیچ کس هم نمی توانست به اش ایراد بگیرد. صبح روز بعد، زنگ تلفن خانه ما صدایش بلند شد. گوشی را که برمیداشتم، انتظار داشتم هر کسی باشد، غیر از محمدرضا. گفت: سلام مجید، چطوری؟ خوبی؟ خواستم باب شوخی را باز کنم، ولی امان نداد و زود پرسید: مجید قطار مون ساعت چند حرکت می کنه امروز؟ شوخی و همه چیز از یادم رفت! مثل آدم های برق گرفته، کشیده و با تأکید گفتم: قطارمون؟! ساده و عادی گفت: آره دیگه، قطار مون. گفتم: سرکار کجا می خوان تشریف بیارن؟ خونسرد گفت: منطقه. ناراحت گفتم: بابا دست بردار محمدرضا، ظاهرا یادت رفته که تو تازه دیشب ازدواج کردیها! گفت: شاملو به من زنگ زده و گفته خودت رو سریع برسون. عباس شاملو فرمانده تیپ بود. می دانستم یک عملیات سخت و پیچیده در پیش است، ولی حدس زدم شاید از جریان عروسی خبر نداشته باشد. همین را به محمدرضا هم گفتم. گفت: اتفاقا اولین چیزی که حاجی بهم گفت، تبریک ازدواجم بود، بعدشم خواست برم منطقه.