روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟