کرامات پاسدار شهید سید کوچک موسوی
حکایت اول: برادر سید محمد بنی هاشمی راوی شهدا
همسرم از یکی از دوستانش نقل کرد که یکی از دوستانم را که مدتی از او بی خبر بودم ملاقات کردم. چون در جریان مشکلات ازدواجش بودم، از او در این مورد سئوال کردم که با چشم گریان گفت: وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم.از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف بشوم و بعدا تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا(ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود که خواب دیدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالایسر مزار شهیدی بنام سیدکوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس کردم روز سوم یا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت: آن جوانی که مقابل قبر شهید نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.
از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبر کردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعد از ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم، خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است،وقتی خواست جواب بدهد،چهره اش را دیدم، خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت و بعد از سلام و احوالپرسی از مجرد بودنم سوال کرد و هنگامی که مطمئن شد،آدرس گرفت تا برای پسرش(همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نکته جالب اینکه اگر یادت باشد خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همین طور شد