زمستان سال ۶۲ برای شهید محمد تیموری، اتفاقی افتاد که دیگر نتوانست، به پابوسی آقا امام رضا(ع) برود و این بار، دست خالی به خانه بازگشت. هنوز چند روزی از مرخصیاش نگذشته بود که حاج «حسین بصیر» خبری از او گرفت. این رسم حاجبصیر بود. از جبهه که مرخصی میآمد، به همهی شهرهای مازندران سر میزد و خبری از همرزمانش میگرفت. مهمانی که تمام شد، حاجبصیر به محمد گفت: «دارم راهی جبهه میشوم. انشاءالله عملیاتی در پیش است.»
محمد که دلش تمام وقت توی جبهه بود، دست حاجبصیر را بوسید و گفت: «تنهایی شرط رفاقت نیست، باهم میرویم.»
مادر محمد دلخور شد و گفت: «محمد جان! تو که تازه از جبهه آمدهای. یک چند روزی بمان، بعد برو.»
محمد که عاشق پدر و مادرش بود، مادر را بوسید و گفت: «مادر! اجازه بده، این بار را با حاجحسین بروم جبهه. انشاءالله وقتی برگشتم، میبرمت به پابوسی امام رضا(ع). این حاج بصیر هم ضامن.»
حاجی لبخندی زد و مادر هم قبول کرد.
محمد دست مادر را بوسید و گفت: «سرم برود، قولی که میدهم نمیرود مادر.»
مادر راضی شد و محمد با حاجحسین عازم جبهه شد. گذشت و مدتی بعد، عملیات «بدر» آغاز شد، اما پس از پایان عملیات، محمد نتوانست به مرخصی برود و به قولی که به مادرش داده بود، عمل کند. محمد در بیستوسوم اسفند ۶۲ در عملیات بدر شهید شد و پیکرش در معراج الشهدای اهواز، بدون هماهنگی یکراست به مشهد رفت. ازطرفی هم، خبر شهادت محمد تأیید شده بود، اما پیکرش نبود. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده و محمد، مفقود اعلام شد.