حسین را به بیمارستان قائم (عج) مشهد بردند و بستری کردند. از دست دکترها هیچ کاری بر نمی‌آمد. هر دو کلیه‌های حسین از کار افتاده بود و خونریزی شدیدی داشت، به همین خاطر نمی‌توانستیم به او آب بدهیم. برادرم با آن جثه درشت، مدام تقاضای آب می‌کرد. با این که خودش سقای جبهه‌ها بود، اما نمی‌توانست آب بنوشد. لب‌هایش ترک خورده و خشک شده بود. حسین التماس می‌کرد قطره‌ای آب به او بدهم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که دستمال مرطوبی را روی لب‌هایش بگذارم.  این امر ما را بسیار ناراحت می‌کرد با محمد بیرون اتاق می‌آمدیم، گریه می‌کردیم. روز آخر، محمد وارد اتاق می‌شود می‌بیند حسین لبخند می‌زند، می‌گوید: فکر میکنید الان از شما آب می‌خواهم؟ نه برادر، آب نمی‌خواهم. مولایم مرا سیراب کرد.