همسر شهید می گوید ؛
گاهی من و غلامحسین حرفی نمیزدیم، ولی میدانستیم توی فکرمان چه میگذرد. گاه همزمان یک چیز به ذهنمان میآمد. خیلی اصرار داشتم که از ایشان صاحب فرزند شوم، چون ته ذهنم میدانستم در معرض رفتن است، نمیخواستم برود و دستم خالی باشد. ایشان هم مایل نبود فرزندی بیاید، چون به ذهنش این بود که در معرض رفتن است و اگر میخواهد برود چیزی روی دستم نماند. هر دو نمیتوانستیم این موضوع را به هم بگوییم. به او میگفتم خوب است یک بچه باشد. ایشان میگفت: نه، چه اصراری است؟ هیچ کدام به صراحت حرفمان را نمیگفتیم. از اول با هم توافق کرده بودیم که هروقت اختلافی بینمان پیش آمد، قرآن بینمان حکم کند. وقتی به جایی نرسیدیم، “گفتم: خب، بیا به قرآن مراجعه کنیم.”
ایشان از آقای موسوی جزائری خواست استخاره کنند. بعد، زنگ زد که استخاره خوب آمده. خیلی خوشحال شدم. گفت: میدانی چه آیهای آمده؟ آیه اعطای موسی به مادر موسی.
آیه و سوره را گفت. دویدم قرآن را آوردم. خیلی ذوق کردم. آیه آمده بود که ما به مادر موسی، موسی را دادیم که غم را از دلش بزداییم، و این پاداش مصلحین است؛ همین اتفاق افتاد. نرگس چهارماهه بود که رفت. قبل از تولد در مورد اسم بچه تصمیم گرفتیم. گفتیم اگر پسر باشد موسی، اگر دختر باشد، ایشان، چون امام زمان (عج) را خیلی دوست داشت. گفت: سوسن. چون در اول انقلاب، این اسم یادآور خوانندهای به این نام بود، گفتم نه. گفت: پس نرگس»