📢📢📢📢📢📢📢📢 ديدار رهبري با خانواده شهيد هراند از منزل یکی از خانواده شهدا خارج شدیم و قصد خانه دیگری کردیم. مقصد بعدی هم نزدیک است؛ چند کوچه آن‌طرف‌تر. داخل ماشین، یکی دو نفر از همراهان درباره مادر شهیدی که منزلش بودیم و لهجه شیرینش صحبت می‌کنند و اینکه اگر عکس‌ها و علامت‌های مسیحی در خانه نبود، شک می‌کردند که درست آمده‌اند یا نه! چند دقیقه‌ای بیشتر راه نیست. همراهان به رهبر انقلاب اطلاعات شهید خانواده بعدی را می‌دهند. می‌رسند به منزل دوم؛ خانه شهید هراند آوانسیان. با ترمز و کلاچ و دنده عوض کردن در خیابان‌های تهران،‌ این بچه‌ها را بزرگ کردم. مثل اکثر ارمنی‌ها، از همان نوجوانی، در فضای کار فنی بودم، اما عشق پشت فرمان نشستن، مسیرم را تغییر داد. از رانندگی لذت می‌بردم، آن‌قدر که راننده تاکسی شدم. خنده‌دار هست،‌ اما نه زیاد. راننده تاکسی در تهران ده دوازده میلیونی سال هفتاد و یک یا زمانی که من شروع کردم؛ یعنی سال سی‌ و سه. خیلی خیلی فرق می‌کند. آن‌وقت مردم ماشین نداشتند و هنوز در شهر درشکه هم کار می‌کرد. اصلا ترافیک معنی نداشت و از رانندگی، حتی با تاکسی لذت می‌بردم. اما حالا، غروب که برمی‌گردم خانه، جسم و روحم خسته است. امروز سراغ تاکسی نرفتم. گفتم بمانم خانه، برای کارهای شب عید به همسرم لوسیک کمک کنم. دیگر توان سابق را ندارم و کمتر کار می‌کنم. در کار خانه هم وارد نیستم؛ خیلی وقت‌ها لوسیک شوخی و جدی می‌گوید:‌ گریگور! بیا برو با همان تاکسی کار کن، خانه که می‌مانی، کار من را زیاد می‌کنی! اسمم گریگور است. همنام گریگور مقدس،‌ روحانی مقدس، روحانی مسیحی که با تلاش او، دربار ارمنستان، به عنوان اولین حکومت در جهان، در سال ۳۰۱ میلادی، مسیحیت را دین رسمی کشور اعلام کرد. بله، من خانه مانده‌ام که کمک کنم و خوب شد ماندم؛ صبح یک نفر زنگ زد و به فارسی گفت که امشب خانه هستید؟ می‌خواهیم چند دقیقه خدمت برسیم. خیلی مؤدب صحبت می‌کرد، برای همین بدون اینکه بپرسم شما کی هستی، گفتم بله، شب عید ماست، خانه هستیم. فقط برای چه می‌خواهید بیایید؟‌ گفت به خاطر شهیدتان، هراند آوانسیان؛ شما پدرش هستید؟ با شنیدن اسم هراند، دلم لرزید. گفتم: بله، پدرش هستم، بفرمایید، ما هستیم. خدا را شکر کردم که خانه مانده‌ام، چون لوسیک درست نمی‌تواند فارسی حرف بزند و ممکن بود بد بشود. من آن‌قدر در تاکسی با مردم صحبت کرده‌ام که گاهی فارسی را بهتر از ارمنی حرف می‌زنم. فکرم مشغول شد که این شب عیدی، چه کسی می‌خواهد به خاطر هراند بیاید منزل ما. تنها حدسم این بود که از طرف تلویزیون باشند،‌ برای مصاحبه و این چیزها، اما آخر چرا امشب و اصلاً چرا شب. ذهنم به جایی نرسید و خودم را با تمیز کردن قاب عکس‌ها و تابلوها مشغول کردم. فقط عکس هراند و عکس خانوادگی‌مان با اسقف مانوکیان را جلوتر و در چشم‌تر گذاشتم، برای مهمان‌های امشب. از دم غروب داداشم هم آمده خانه ما، اما خبری از مهمان نیست. دیگر هوا حسابی تاریک شده و دارم ناامید می‌شوم. نمی‌دانم لوسیک شام را آماده کرده یا نه، می‌ترسم شروع کنیم به خوردن،‌ مهمان‌ها برسند! بدتر از همه این است که نمی‌دانم چه کسی قرار است بیاید؛ خب آدم هر کسی را یک طور تحویل می‌گیرد. حالا که هنوز نیامده‌اند، تصمیم می‌گیرم اگر از تلویزیون و اینها بودند،‌ ردشان کنم بروند چند روز دیگر بیایند. در همین فکرها هستم که صدای در می‌آید. بالاخره آمدند. دو نفر هستند، از روی صدا متوجه می‌شوم که یکی‌شان همان است که صبح تلفن زده. با همان ادب و احترام. چند سؤال از من می‌پرسند که برایم عجیب است. بالاخره کمی عصبی می‌شوم، می‌گویم آمده‌اید خانه ما این حرف‌ها را بزنید؟ آرامم می‌کنند که هنوز مهمان اصلی نیامده و در راه است و این من را گیج‌تر می‌کند؛ خب چرا با هم نیامدید؟ این کارها برای چیست؟ یک نفرشان دستم را می‌گیرد و با محبت می‌گوید که آخر مهمانتان رهبر انقلاب است؛ آقای خامنه‌ای. -کی؟ -آقای خامنه‌ای. -از طرف ایشان کسی می‌آید؟ -نخیر، خود ایشان چند دقیقه دیگر می‌رسند به خانه شما. -شما را به خدا راست می‌گویید؟ -نمی‌توانم باور کنم، این را از نفر دوم هم می‌پرسم. می‌گوید بله پدرجان و بی‌سیمی از زیر کتش در می‌آورد و در حال صحبت کردن با آن، به سمت در می‌رود. رفیقش می‌گوید که فکر می‌کنم نزدیک شدند؛ اگر می‌خواهید به خانم هم اطلاع بدهید. آخر بروم چه بگویم، من خودم هنوز باورم نشده. مگر الکی است، رهبر مملکت، شب کریسمس بیاید خانه یک راننده تاکسی ارمنی؟! لوسیک از قیافه شوک‌زده‌ام نگران می‌شود. تا فکر و خیال بد نکرده، به او می‌گویم که این دو نفر چه می‌گوید: نکند ما را دست انداخته‌اند؟ نه بابا، تیپ‌شان به این حرف‌ها نمی‌خورد. خیلی مؤدب‌اند. تازه یکی‌شان بی‌سیم داشت. خب پس راست می‌گویند. حالا چرا رنگت پریده. قدمشان روی چشم، بیایند. اینکه هول شدن ندارد. لوسیک انتهای آرامش است. آن