‌قدر که گاهی آرامشش مرا آزار می‌دهد! دستم را می‌گیرد و می‌گوید:‌ می‌دانی که من فارسی بلد نیستم. آبروی ما را نبری. راحت باش و راحت صحبت کن؛ بگو که هراند چه پسر ماهی بود... سر و صدای دم در، صحبت‌مان را قطع می‌کند. با برادرم می‌رویم به استقبال. حالا مجبورم باور کنم؛ این حاج‌آقا خامنه‌ای است که به خانه ما آمده و به ما سلام می‌کند. -سلام علیکم. -سلام حاج‌آقا. خیلی خوش آمدید. -حالتان چطور است؟ -خیلی ممنون. بفرمایید. همان سلام علیک اول، آبی می‌شود بر اضطرابم. نمی‌دانم اثر لبخند شیرین و مهربانی‌شان است یا سادگی و راحت بودنشان؛ اما هرچه هست، هول و نگرانی از دلم خارج می‌شود و محبت و آرامش به جایش می‌آید. با همراهان‌شان وارد اتاق پذیرایی می‌شوند و دور میز ناهارخوری می‌نشینند. من سریع می‌روم عکس هراند را می‌آورم و می‌گذارم مقابل‌شان روی میز و بی‌مقدمه شروع می‌کنم به توضیح دادن که این با لباس سربازی‌اش است و... نگرانم که جلسه زود تمام شود. برادرم چشم‌غره‌ای می‌رود که چه‌کار می‌کنی، بگذار برسند! راست می‌گوید، انگار از آن طرف افتاده‌ام. یک قدم می‌روم عقب. من هنوز به آقای خامنه‌ای نگفته‌ام که کی هستم! خودشان می‌پرسند: پدر شهید شما هستید؟ -بله نگاهی به دور میز می‌اندازند، انگار دنبال کسی می‌گردند: مادرشان کجا هستند؟ اصلا حواسم به لوسیک نبود. حتما رفته آشپزخانه. می‌گویم: مادرش هم خدمت شماست. -بگویید بیایند، بگویید بیایند مادرشان. من هنوز سرپا هستم و عکس به دست. نگاهی به عکس می‌کنند و از من می‌خواهند که بنشینم. آقای خامنه‌ای هنوز منتظرند که مادر شهید بیاید، انگار تا او نیامده، جلسه شروع نمی‌شود. لوسیک می‌آید و من او را معرفی می‌کنم. -چطور است حالتان خانم؟ -مرسی، سلامت باشید حاج‌آقا. -خداوند ان‌شاءالله که به شماها اجر بدهد. دل شما را ان‌شاءالله شاد بکند، به خاطر این فرزند از دست‌رفته‌تان. چند سالش بود آقا؟ حتی شناسنامه‌اش را هم آماده کرده‌ام. آن را مقابل حاج‌آقا می‌گذارم و می‌گویم: بیست و دو سالش بود. حاج‌آقا عکس‌ها را جلو می‌کشند و با دقت نگاه می‌کنند. -سرباز بودند ایشان، بله؟ -بله. -عجب، عجب! جوری با حسرت به عکس هراند نگاه می‌کنند که گویا عزیز خودشان را از دست داده‌اند. من هم توضیح می‌دهم که قهرمان و مربی ژیمناستیک بود. مرخصی که می‌آمد، تعریف می‌کرد که در جبهه، برای روحیه دادن به رفقایش، حرکات ژیمناستیک انجام می‌دهد و باعث شادی و خنده‌شان می‌شود. حاج‌آقا می‌پرسند که فامیلتان آوانسیان است؟ و من تأیید می‌کنم. انگار این فامیلی برای‌شان آشناست، چون سؤال می‌کنند. -این فامیلی در ارامنه زیاد نیست؟ نمی‌دانم قبلا کجا این اسم را شنیده‌اند. تأیید می‌کنم که معروف است و زیاد می‌گذارند. بعد خودشان به سؤال ذهن من جواب می‌دهند. الان با دوستان صحبت می‌کردیم؛ یک هم‌زندانی داشتم در سال چهل و دو در قزل‌قلعه،‌ او هم آوانسیان بود، ارمنی بود. هرچه فکر کردم، دیدم چنین کسی در فامیل نداریم. شاید ایشان هم فکر می‌کردند ما با آن هم‌زندانی‌شان فامیل هستیم، اما نیستیم. -خب آن‌وقت آوانسیان معنایش چیست؟ جوابی ندارم. تا حالا فکر نکرده‌ام به ریشه اسامی ارمنی. -خب، ایشان فرمودید چند سالی به شهادت رسیدند؟