مادر برایمان تعریف کرد که در این سه سال بارها مرا قسم می داد و التماس می کرد که با رفتنش موافقت کنم. هر بار که با مخالفت من و پدرش مواجه می شد، دلش می شکست و به من می گفت، مادر پس دیگر برای روضه غریبی و اسیری حضرت زینب(س) اشک نریز چون امروز هم یزیدی ها یک قدمی حرم اهل بیت اند و تو راضی نمی شوی پسرت از حریم زینب(س) دفاع کند. پدر و مادر میثم خاطرات زیادی از بازیگوشی و شیطنت های دوران کودکی‌اش برایمان گفتند از کشتی هایش با پدر گرفته تا شوخی‌طبعی هایش در خانه. درمیان تعریف ها، خنده ها و بغض ها جای هم را می گرفتند. غصه بزرگی در کنار شهادت میثم داشتند. غمی که بر قلب خانواده سنگینی می کرد و آن جاماندن پیکر میثم در سوریه بود.