همسر شهید 👇👇👇 شبی خواهر زاده‌ام (شهید سعید آزادی فرد) را در رؤیا دیدم، فضایی بود مانند برگزاری مراسم شهید، کنار او ایستاده بودم. گفت: خاله می‌خواهی مثل من سعادتمند شوی؟ گفتم: معلومه. گفت: پس با ایشان ازدواج کن. نگاه کردم دیدم آقای محبی است با فاصله صد متری. نشنیده گرفتم. صحبتش را تکرار کرد و من، چون خجالت کشیده بودم باز خود را به تغافل زدم که عصبانی شد و گفت: چرا گوش نمی‌کنی و دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: کی را می‌گویی؟ گفت: برادر محبی را و از خواب پریدم و مانده بودم که این چه خوابی است. چندی گذشت. روزی برای انجام کاری به سپاه رفتم. با خود گفتم خوب است از ایشان (شهید محبی) بپرسم شما روحانی هستید؟ (به علت اینکه معمولاً نماز جماعت و دعای کمیل و توسل و کار‌های فرهنگی سپاه بانه و برگزاری مراسم شهدا را فعالانه انجام می‌داد) خوب با این ذهنیت این سوال برایم پیش آمد. ولی ایشان به جای جواب بلی یا خیر، دلیلش را پرسید و من جوابی ندادم و گفتم منظوری نداشتم و تنها یک سوال بود، ولی او قانع نشد و کراراً می‌پرسید که چرا این سوال را کرده‌ای و من نمی‌توانستم دلیلش را بگویم، شرم داشتم و اینکه به لسانی خواستگاری محسوب می‌شد و شرایط ما طوری نبود که بشود ازدواج کنیم. ایشان مرا به داخل اتاق پزشک کشیک خواند و نشست و گفت: تا نگویی چرا این سوال را کردی از اینجا نمی‌روی حتی اگر تا شب طول بکشد. دقایقی حدوداً شاید یک ساعت گذشت و من ابا داشتم از گفتن خوابم. در ضمن وضعیت هم خیلی بد شده بود، ولی گفت: اصلاً مهم نیست. ضمناً تهدید کرد که اگر نگویی من هم مسئله خیلی مهمی است که باید به شما بگویم، ولی نمی‌گویم. یک روح در دو بدن ناچار خوابم را تعریف کردم و ایشان که انگار جز این انتظار نداشت نفس راحتی کشید و گفت: خوب کجای این بد و مشکل بود که نمی‌گفتی؟ و ادامه داد:اما من هم چندی پیش خواب دیدم با شما دارم می‌روم مسجد برای نماز. مولایم امام صادق (علیه السلام) را زیارت کردم. ایشان فرمودند: اگر می‌خواهی شهید شوی با همین خواهر ازدواج کن. از خواب پریدم دیدم موقع اذان است و مؤذن می‌گفت: اشهد ان محمد رسول الله. شهید محبی بعد از گفتن خواب خود بلافاصله در همانجا از من جواب خواست که قرار شد با خانواده مطرح کنم.