ایشان ساخته شده به جبهه آمده بود و شاهد قضیه، تصادفی است که برای او پیش آمده بود. آن موقع جهاد کار میکرد. در جاده کرج تهران تصادف شدیدی پیش میآید و پای چپش به شدت آسیب میبیند (تقریباً خرد میشود) مدت چند ماه در بیمارستان بستری و تحت درمان بوده و این پیشامد زمینه رسیدن او به خدا میشود. ایشان میگفت: انقلاب بود و هنوز بیمارستانها طاغوتی بود و پرستاران حجاب نداشتند. او در طول این چند ماه هرگز به خود اجازه نداده بود نگاهی به این پرستاران بیاندازد (در سن ۱۸ سالگی یا کمتر) میگفت: "خیلی نیاز داشتم انگشتان پایم را حرکت دهند تا از گرفتگی در بیاید، ولی علیرغم درد شدید، تحمل میکردم تا مبادا آنها (دخترهای پرستار) دستشان به پایم بخورد". در این مدت انحرافاتی را هم که از دیگران میدیده است، نصیحت میکرده و امر به معروف و نهی از منکر میکرده. پس از شهادتش دایی خودم را که از دنیا رفته است در خواب دیدم از او پرسیدم: دایی جان امیر مرا میشناسی؟ گفت: او را که نگو، خدا میداند «پایش» او را به چه مقامی رسانده است.