جوان پر شر و شور و انقلابی چطور سر از مبارزات انقلابی درآورد؟ اصغر عسکرزاده راوی آغاز فصل دوم زندگی احمد بیابانی می شود؛«من و احمد سری ازهم سوا بودیم و قصه رفاقتمان ورد زبان خیلی ها بود. سال های دهه 50 من مغازه قصابی داشتم و احمد بیشتر روزها به من سر می زد.آن زمان اوج شر و شوری او بود و روزی نبود که به بهانه ای یک دعوا راه نیندازد. آن زمان من وارد فعالیت های انقلابی شده بودم و یخچال گوشت ها بهترین مکان برای پنهان کردن اعلامیه ها و کاست های سخنرانی امام خمینی(ره) بود و ساواکی ها به آن شک نمی کردند. اصلا رفت و آمد روزانه احمد به مغازه من هم باعث می شد ساواکی ها گمراه شوند و به من شک نکنند. احمد را همه به عنوان یک لات دعوایی می شناختند. هر چند ساواکی ها هم ظاهر ماجرا را می دیدند و خبر از سر درون و حال و هوای واقعی احمد نداشتند. یک روز که احمد به دیدنم آمده بود و داشت از آخرین دعوایی که راه انداخته بود می گفت خیلی اتفاقی چشمش به اعلامیه امام خورد و آن را با دقت خواند. همان طور که اعلامیه را می خواند گره اخم هایش بیشتر شد و از من پرسید تو چقدر این مرد را می شناسی؟ حرف حساب او و شما چیست؟ احمد علی رغم همه بزن بهادری هایش روحیه حق طلبی هم داشت و از ظلم و ستمی که طاغوتی ها در حق مردم می کردند به ستوه آمده بود. آن روز من گفتم و احمد شنید.من از روشنگری های امام خمینی(ره) می گفتم و راه مبارزه و رفیق پر شر و شور من ساکت و آرام فقط گوش می داد. یک دفعه دیدم بلند شد و ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت من هم هستم. گفتم مطمئنی رفیق؟ گفت مطمئن تر از همیشه. به او اعتماد کردم و در یکی دو سال منتهی به پیروزی انقلاب احمد یار من در فعالیت ها و مبارزات انقلابی شد.»