مگر لات ها هم به جبهه می روند؟ آن روز گره اخم های احمد را با هیچ حرف فکاهی نمی توانستی باز کنی. انگار همه غم های عالم را یک جا در دلش خالی کردند، وقتی دست رد به سینه اش زدند و گفتند احمد بیابانی کجا و جبهه کجا؟ مگر لات ها و عرق خورها هم به جبهه می روند؟ برو و دیگر هم این طرف ها پیدایت نشود و گرنه یک راست روانه زندان می شوی. این حرف ها پتکی بود که هر دم در سر احمد کوبیده می شد و حالش را از این رو به آن رو کرده بود. مدتی از آغاز جنگ گذشته بود. آن روز احمد برای گرفتن مجوز اعزام به جبهه به کمیته انقلاب در چهارراه آرامگاه رفته بود و همین که اعضای کمیته، او را دیده بودند یاد بزن بهادری هایش و چند دعوای جانانه ای که در شهرری به پا کرده بود افتاده و عذرش را خواسته بودند. اینها را اصغر گوید و ادامه می دهد:«دوباره طبع شعرخوانی اش گل کرده بود و هر شعر سوزناکی که به ذهنش می آمد برایم می خواند. ناراحت بود از اینکه چرا باورش نکرده بودند؟ کمی دلداری اش دادم و گفتم آقای اراکی را یادت هست؟ همان شخصی که در بحبوبه سال های قبل از انقلاب، رهبر بخشی از مبارزان در شهرری بود، از او برایت معرفی نامه می گیرم . فردای آن روز نامه را گرفتیم و این بار با هم به کمیته رفتیم. چشمشان که به احمد افتاد نزدیک بود از کوره در بروند اما نامه را که خواندند با کمال تعجب بالاخره اسم احمد را هم در لیست اعزامی ها به جبهه نوشتند. آن روز من در کمیته بالاخواه او در آمدم و گفتم احمد را بد شناختید. قبل از پیروزی انقلاب وقتی همه تان خواب بودید این احمد بیابانی بود که در سرمای نیمه شب های زمستان اعلامیه های امام را در دهات های شهر اصفهان پخش می کرد و به دست مردم می رساند.»