پس از اقامه نماز صبح ، زیارت عاشورا را خواند و سپس به سجده رفت . چیزی نگذشت که خوابش برد ودر عالم رویا دید : زیر درختی که شاخه هایش تا آسمان بالا رفته و درمیان ابرهای سفید ناپدید شده ، دراز کشیده است ، یکباره به نظرش می رسد که زمین به لرزه در می آید .چشم باز می کند وبه صحرای بی آب وعلف پیش رویش نگاه می کند . از سمت چپ هزاران اسب سیاه با سوارانی سیاه پوش ، واز سمت راست هزاران اسب سفید باسوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند . ناگهان دچار دلهره واضطراب می شود . از جا برمی خیزد ، اما احساس می کند پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند . اسبهای سیاه لحظه به لحظه نزدیک ونزدیک تر می شوند ، ناگهان اسب سفیدی از خیل اسبان جدا شده وبه سوی او می تازد و همین که به او می رسد ، سوار سفید پوش آن سرنگون می شود . تیری بر بازو وتیری بر چشم سوار نشسته و ازجای زخم به جای هر قطره خون ، گل سرخی فرو می چکد . سوار دست دراز کرده و شمشیرش را به طرف او می گیرد ، یکباره پاهایش از زمین جدا می شوند ، پیش می رود و شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد و بر پشت اسب می نشیند . اسبان سیاه به طرفش هجوم می برند ، اسب سفید ناگهان به پرواز در می آید و از فراز درخت به سوی چشمه نور ی که در سینه آسمان می درخشد ، اوج می گیرد ..... هاشم سر از سجده برداشت و پدرش را روبروی خود دید ، آنگاه پدر نزدیک تر رفت ، نگاه را در نگاه او گره زد و آهسته گفت : " هر کاری که صلاحه بکن .... دلت می خواد بری جبهه برو ... "