عاشقانههای ابراهیم و مادر، پسری که «امیر» مادرش بود
خانم احمدیان روایت میکند که ابراهیم وقتی وارد خانه شد، گفت: مامان میدونی من در جبهه چه کاره هستم؟ گفتم: نه. ابراهیم میگفت مامان خوشگلها و خوشتیپها رو میذارن آرپیجی زن. یعنی وقتی داری تانکهای دشمن رو شکار میکنی، یکی دیگه هم از اون سمت ممکنه به تو شلیک کنه و سر تو به بره. من از الآن بهت میگم که وقتی تو پیشم میآیی من روی یک تپهای افتادم و پاهایم از پشت آویزون شدهاند.
ابراهیم میگفت: مامان آرپیجی خیلی بده، وقتی که شلیک میکنی انگار سر آدم باز و بسته میشه. به دخترم گفتم برایش پنبهای بیاورد که در گوشهایش بگذارد. ابراهیم پنبهها را در جیبش گذاشت و مامان وقتی شهید شدم من را از پنبههایی که در جیبم گذاشتهام و وصیتنامهای که در جیب زانوی راستم است، شناسایی کنید. خواستم وصیت نامه را بخوانم ولی گفت بعد از شهادتم بخوانید چون هرچه بلد بودم، نوشتم.
ابراهیم از من قرآنی بزرگ خواست که در جبههها و در مواقع تاریکی بتواند به راحتی قرآن را تلاوت کند. وقتی دخترم قرآن را آورد من جلوی قرآن قیام کردم و گفتم خدایا چیزی به جز این دو جگرگوشه ندارم که در راه تو هدیه دهم. وقتی این دعا را میکردم بعدش میگفتم خدایا تو ببخششون به من، ابراهیم گفت این بار هم بگو خدایا من این بچهها را به تو هدیه میدهم ولی تو آنها را به من ببخش. ولی بهش گفتم نه مامان جان من تسلیم امر خدا هستم. بعد از اینکه این را گفتم، ابراهیم آنقدر بغلم کرد و بوسید و میگفت «آخرش رضایت دادی شهید شوم».

وقتی میخواست برگرده جبهه تا 4 شیر (میدان شهید بندر) بدرقهاش کردیم و لحظه خداحافظی دستش را به نشانه شرمندگی روی پیشانیاش گذاشت. من همان لحظه، شهادتش را دیدم و به حاج آقا (پدر شهید) گفتم که امیر دیگر بر نمیگردد. حاج آقا خیلی ناراحت شد و گفت: پسرمون میخواد بره جنگ، اونوقت تو میگی که دیگه بر نمیگرده. 10 روز بعد از این دیدار ابراهیم شهید شد و پیکر بی سرش را برایم آوردند. پیکری که اگر سر داشت در تابوت جا نمیشد.
اما کسی تاکنون لحظه شهادت ابراهیم را برای مادرش تعریف نکرده و از این لحظه فقط این را میداند که بعد از جدا شدن سر از پیکر، ابراهیم تا چند ده متر دویده است. این را فاضل مروج به مادر شهید گفته بود، ولی فاضل هم چند روزی در این دنیا دوام نیاورد و به ابراهیم پیوست.