از عمليات طريق القدس (فتح بستان) يكي از بچه ها خواب ديده بود كه حاج شير علي سلطاني ، پرچم روي دوشش است و سرش يك متر بالاي بدنش حركت مي كند . بعد كه حاجي را ديدم قضيه خواب را برايش تعريف كردم . گفت : آره ! در فتح بستان موج انفجار مرا بلند كرد و محكم به زمين زد و از ناحيه سر مجروح شدم . تمام بدنم از حركت افتاد . نمي دانستم حرف بزنم اما اطرافم را حس مي كردم ، حتي حرف ها را هم مي شنيدم . تا اينكه مرا در پلاستيك پيچيدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند . كم كم داشتم يخ مي كردم . سرما بر من تأثير گذاشت، در همان حال به ياد حضرت اباعبدالله (ع) افتادم و از ايشان استمداد كردم . گفتم يا امام حسين (ع) من عهد بسته ام بدون سر شهيد شوم ، پس شرمنده ام نگذار …
در همين لحظه چند نفر وارد سرد خانه شدند ، ظاهراً پزشكي نيز با آنها بود ، من هم نفسم خورده بود به پلاستيك و عرق كرده بود و به محض اينكه متوجه شدند سريع مرا بيرون آوردند ، اكسيژن وصل كردند و دوباره زنده شدم . بعد هم دستي به پشت من زد ، پلك هايش را به هم نزديك كرد و گفت : من مطمئنم كه بدون سر شهيد خواهم شد .