روز شهات حضرت رقیه(س) بود که به سوریه اعزام شد. ظهر روز اعزام به سرعت به خانه آمد. آش رشته که دوست داشت برایش پختم. با فاطمه خدا حافظی کرد و به اصرار من، یک ظرف آش برای زهرا درب مدرسه برد و خداحافظی آخر با دختر کوچکش را به یک لحظه کوتاه و درب مدرسه خلاصه کرد و رفت….. به او گفتم عزیز جان کی برمی گردی، می گفت: یک ماه، دو ماه، سه ماه و شاید هیچ وقت و تاکید داشت که کسی متوجه نشود که به سوریه رفته و گفت به بچه ها بگو بابایتان مشهد است.
وقتی از خانه رفت به فاطمه با شوخی گفت: « به همه بگو بابای من مرد بود، مرد »
چمدانش را که روی زمین می کشید انگار قلب من را با خودش می برد و حسی به من می گفت حاجی دیگر بر نمی گردد و به این خاطر در سفر آخرش حس و حال نوشتن نامه برایش را نداشتم و شمارش روزها از دستم خارج بود.
ارادت خاص به اهل بیت داشت و همیشه می گفت، مجلس ختم من را در روز شهادت امام حسن عسگری(ع) بگیرید.
شب شهادت امام حسن(ع) وصیت نامه اش را در حلب نوشت و روز شهادت امام حسن عسگری(ع) به شهادت رسید. شب شهادت امام محمد باقر(ع) خبر شهادتش را به ما دادند و روز شهادت امام جواد(ع) وسایلش را برای ما آوردند.