از بیمارستان ڪه مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه !
حسابی عصبانی شدم ...
بهش گفتم :
محسن !
تو با این وضعیت چه جوری میخوای بجنگی ؟
تو ڪه دست راستت ڪار نمیڪنه !
عضله بازوی دست راستش ڪاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرڪت میڪرد !
...به همان انگشت سبابه اش اشاره ڪرد و گفت:
مادرم ببین !
خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته !
برای چڪاندن ماشه تفنگ !
همین یه انگشت ڪافیه !
...و در حالی ڪه سعی میڪرد اشڪ هایش را از من پنهان ڪند
گفت :
مادر !
دلم بدجوری هوای ڪربلا رو ڪرده !
به او گفتم :
من چشام آب نمیخوره تو بری ڪربلا رو ببینی !
ڪربلا رو نمی بینی ڪه هیچ، ما رو هم به فراق خودت می نشونی !
...ڪمی تامل ڪرد و گفت :
مادر جان !
من ڪربلا رو برای خودم نمیخوام !
برای نسل های بعدی میخوام !
برای 7-8 سال آینده !