. روایت دیدار رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۸۹ با خانواده این شهید را در ادامه میخوانیم:
«اواخر بهمن سال ۸۹ است و بیست سال از شهادت آلفرد گذشته. حالا زنگ زدهاند که میخواهیم بیاییم دیدار خانواده شهید! هیچ کداممان حوصله نداریم. میگوییم دستتان درد نکند، اما ما آمادگی نداریم. پدر و مادر پیر هستند و کمحوصله. بهویژه مادرم که از بعد شهادت آلفرد تا حالا اصلاً حوصله مهمان و مهمانی ندارد.
هر چه میگوییم که نیایند، میگویند شما شب منزل باشید، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. یکی دو ساعت بعد از غروب سه نفر میانسال میآیند دم در و میگویند که چند دقیقه دیگر مهمانتان میرسد! با خودم گفتم الان بیخیال میشوند و میروند، شروع میکنند با هم صحبت کردند
. کمی مضطربند و مرتب به ساعتهایشان نگاه میکنند. بالاخره یکیشان بابا را میکِشد کنار و درگوشی با او حرف میزند. چشمان بابا از تعجب، بازتر میشود و بعد با بهت و حیرت به من و مامان میگوید: سریع لباستان را عوض کنید، بعد هم باید خانه را مرتب کنیم.
-میدانی کی دارد میآید اینجا؟ حاج آقا خامنهای دارند میآیند.
-کی؟ آقای خامنهای؟ همین که رهبر هستند؟
سریع بلند میشوم. یک پیراهن سفید دارم، شبیه آنهایی که بچههای هیئت سر کوچه میپوشند، همان را تنم میکنم، شانهای به سرم میکشم و میآیم در اتاق پذیرایی. نه هنوز باورم نمیشود.
حاج آقا و بابا روی مبلهای زیر عکس آلفرد مینشینند و من و مامان هم هستیم
. ما که نمیدانیم چه باید بگوییم. آقای خامنهای خودشان شروع میکنند به احوالپرسی از ما، یک به یک. حالتشان بر خلاف تصور من، خیلی صمیمی و راحت است و نه خشک و رسمی.
-خداوند ان شاء الله که شهید شما را مشمول رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. ان شاء الله خداوند به شماها صبر بدهد و اجر بدهد. خب، این فرزند شما کی شهید شد؟ عکسشان این است؟
بابا جواب سؤالهای حاج آقا را میدهد.
-بله، سال ۶۹ شهید شد.
-شصت و نه؟ یعنی بعد از پایان جنگ؟!
-بله-
کجا شهید شدند؟
-گیلان غرب.
- آهان، گیلان غرب. عجب! سرباز بوده؟
بله سرباز بود.
-چند سالش بود؟
-بیست سال. تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول شد، میخواست برود دانشگاه، گفت اول بروم سربازیام را تمام کنم، بعد برمیگردم دانشگاه را ادامه میدهم...
- ان شاءالله که شما مأجورید. البته این مصیبتها محنت دارد، ناراحتی دارد، رنج و درد دارد، اما در مقابلش خدای متعال هم، به کسانی که این رنجها را تحمل میکنند و صبر میکنند و شکر میکنند، اجر میدهد. این بُر و برگرد ندارد. تعالیم اسلامی ما این طور نشان میدهد و همه ادیان الهی همین طورند. در این مسائل ادیان الهی با هم اختلافی ندارند. یعنی خدای متعال چون عادل و رئوف و رحیم است، لذا هر کسی که رنجی در دنیا میکشد، در مقابلش در آخرت یک چیزی به او خواند داد.
سر کسی کلاه نمیرود.
....مادر شهید میگوید؛ آقای خامنهای! ببخشید. پسرم که شهید شد، بیماری اعصاب گرفتم. یک شب خواب دیدم یک پیرمرد آمد در خوابم، مثل شما ریش سفید داشت، کلاه سبز. سه دفعه زد به شانه من. گفت؛ مادر! شما این قدر دکتر نروید، از زیر عَلَم رد بشوید خوب میشوید، به همسایههایمان گفتم چه کار کنم؟ همچین خوابی دیدم. گفتند عیبی ندارد، دسته که میآید و رسیدیم به خانهتان. میزنیم به پنجره. بیا و از زیر عَلَم رد شو. از آن شب دیگر قرص نخوردم. دیازپام میخوردم. صبح بلند شدم، بدنم سبک شده بود، هنوز که هنوز است آقامان نمیداند جریانش چه بود! به من میگفت؛ باید در بیمارستان بستریات کنم. اعصابم خراب بود، کسی میخندید، بدم میآمد و ... .
-خب الحمدلله . همین است دیگر، همین است. دلهای پاک و صاف همین طور است. وقتی دل صاف است، اولیای الهی نگاه میکنند، کمک میکنند، توجه میکنند، توجه آنها هم توجه خداست. به ویژه ارامنه ما – در همین تهران و بعضی شهرستانهای دیگر که ارامنه هستند- با مقدسات دینی شیعه خیلی نزدیکند. به امام حسین(ع) علاقه دارند، به امیرالمؤمنین(ع) علاقه دارند.
حاج آقا راست میگویند، من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب میروم. تازه جمکران هم رفتهام. وقتی این را به ایشان میگویم، اصلاً تا اسم جمکران را میشنوند، یک لبخند زیبا میزنند و میگویند: جمکران؛ به به.
میگویم که من نامه نوشتهام و در چاه انداختهام.
-«حالا آن نامه را نمیخواهد آنجا بیندازید. شما جمکران اگر رفتی، برو آنجا، یک آقایی وجود دارد که بدان این آقا میشنود حرفت را
مخاطبش قرار بده. خودت بدان داری با یکی حرف میزنی. با او حرف بزن، بدان که خدای متعال جواب میدهد. تردید در این نداشته باش. درست میشود. نامه داخل چاه و اینها لزومی ندارد، نه یک سند درستی دارد، نه لازم است حالا به فرض، سند هم داشته باشد، چیز لازمی نیست. آنهایی که قدرت کار را دارند، میتوانند تصرف بکنند، آنها محتاج به نامه نیستند، وقتی خواستی حرف بزنی، دلت به حرکت درمیآید،