به حرف می‌آید. برو با دلت حرف بزن. من یک وقتی یک شعری گفته بودم درباره امام زمان(ع). رفتم جمکران و تضرع و توجه و نماز و همین اعمال که هست. دیدم آرام نمی‌گیرم، راحت نمی‌شوم. بلند شدم و ایستادم. دفترم هم در جیبم بود، دفتر شعر. درآوردم، گفتم آقا جان این شعر را برای شما گفته‌ام، می‌خوانم برایتان. شروع کردم شعر را خواندن،، آهسته البته هیچ کس هم متوجه نبود. یک غزلی بود از اول تا آخر غزل را خطاب به حضرت خواندم. گمان می‌کنم تأثیری که آن غزل در حال من کرد، آن نماز مخصوص و آن چیزها تأثیری نکرد. آدم با دلش که حرف بزند این طوری است. حرف بزنید، بخواهید، مقدسین هستند، اینها. بندگان شایسته خدا هستند. اینها اولیائند. می‌توانند تصرف کنند و می‌توانند کمک کنند. البته این، بر حسب فکر اسلامی ما، مانع از تحرک دنیایی نمی‌شود. یعنی نباید بگویم که حالا که من با او حرف زدم، پس دیگر تمام است، نه! گاهی اوقات می‌شود که انسان مریض است، توسل پیدا می‌کند، بعد به دلش می‌افتد که برود پیش فلان دکتر. دکتر وسیله است. نمی‌شود بگویم حالا که من توسل کرده‌آم، پس دیگر دکتر نمی‌روم. نه