Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت10 محمد که فهمیده بود حتما مسئله مهمتر از این حر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| همانطور كه محمد حدس زده بود انگار آن شب قرار نبود به صبح برسد. تـافردا نزديك ظهر كه محمد به مغازه اوس رضا رسيد، در نظر او پنداري يك سـال طول كشيد. پيش از ظهر بود كه محمد از خانه بيـرون رفـت . مغـازه اوس رضـا نزديك ميدان شاه بود. محمد اين مسافت را خيلي زود طي كرد. وقتـي بـه آنجـارسيد، اوس رضا داخل مغازه كوچكش پشت چهارپايه كوچكي نشسته بـود. دورو برش پر از كفشهاي جورواجور بود، نو و كهنـه. اوس رضـا بـاديـدن محمـدلبخندي زد. نگاهي به خيابان و بازارچه انداخت. چهارپايه كوچكي را جلو كشيد تا محمد روي آن بنشيند. محمد از شوق اينكه تا چند دقيقة ديگر همه چيـزبرایش روشـن ميشـود، سرازپا نميشناخت. آن قدر تند آمده بود كه نَفَس نَفَس ميزد گلـويش خشـک شده بود. ميخواست هر چه زودتر اوس رضا كارش را بگويد. از ديشـب تـا آن لحظه هزار جور فكر و خيال از مغزش گذشته بود؛ به چيزهاي جورواجوري فكـر كرده بود، اما هيچ فكري او را قانع نكرده بود. اوس رضا انگار خيلي هم عجله نداشت. اول از كار و كاسبی محمد پرسيد. 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️